۴. نتیجه دوستی خوب با دیگران
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر میگشتم که یکی از بچههای کلاس را دیدم. اسمش “جک” بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه میبرد. با خودم گفتم: “کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه میبره. حتما این پسر خیلی بیحالی است!
من برای آخر هفتهام برنامه ریزی کرده بودم. (مسابقهی فوتبال با بچهها، مهمانی خانهی یکی از همکلاسیها) بنابراین شانههایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همینطور که میرفتم، تعدادی از بچهها را دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهایش پخش زمین شد و خودش هم روی خاکها افتاد. عینکش هم افتاد و چند متر آن طرفتر روی چمنها پرت شد.
سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بیاختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش میگشت، یه قطره درشت اشک در چشمانش دیدم.
همینطور که عینکش را به دستش میدادم، گفتم: “این بچهها یه مشت آشغالن!” او به من نگاهی کرد و گفت: “هی، متشکرم!” و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.
کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی میکنی؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانهی ما زندگی میکرد. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
او گفت که قبلا به یک مدرسهی خصوصی میرفته است. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.
او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. در طول مسیر ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر جک را می شناختم، بیشتر از او خوشم میآمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.
صبح دوشنبه رسید و من دوباره جک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:” پسر تو با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف میبری، واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا میکنی!” جک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.
در چهار سال بعد، من و جک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. جک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.
من میدانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.
او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم. جک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.
من جک را دیدم. او عالی به نظر میرسید و از جمله کسانی به شمار میآمد که توانستهاند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.
حتی عینک زدنش هم به او میآمد. همهی دخترها دوستش داشتند به شکلی که من گاهی به او حسودی می کردم!
امروز یکی از آن روزها بود. معلوم بود که جک برای سخنرانیاش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: “هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!”
او با همان نگاه معنی داری که بار در دیدار اول همدیگر را دیده بودیم به من نگاه کرد؛ همان نگاه سپاسگزار واقعی و لبخند زد و گفت “مرسی”.
گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینگونه شروع کرد: “فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کردهاند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش… اما مهمتر از همه، دوستانتان…
من اینجا هستم تا به همهی شما بگویم دوست کس